محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

آش دندونی

محمد مهدی جان بعد از دندون در آووردنت مامانی و عزیز افتادن تو تکاپوی پختن دندونی سه شنبه دوازدهم مرداد عزیز طاهره جمعه پونزدهم مرداد مامانی سکینه زحمت کشیدن و هرکدوم یک قابلمه ی بزرگ برات آش دندونی پختن و بین فامیلا پخش کردن خدا بهشون سلامتی بده دست هردوشون درد نکنه     مهدی داره یه دندون قند میخوره از قندون فرشته ای مهربو ن آورده براش یه دندون آش بخوری نوش جون آش دندون مهدی جون ...
31 مرداد 1395

این روزها...

تو میخندی جهان میخندد انگار تو این روزها یاد گرفتی غلت میزنی واسه چند دقیقه تنهایی میتونی بشینی البته باید خیلی حواسمون بهت باشه خیلی زیاد جیغ های کوتاه از روی هیجان و خوشحالی میکشی ترجیح میدی بیشتر وقتت توی روروئک باشی تا بتونی همه جا سرک بکشی خیلی راحت از توی پدیرایی میری توی اتاقا و میای بیرون تشک بازیت و آویزهاش رو خیلی دوست داری هنوزم هر چیزی که میگیری فورا میبری سمت دهانت گمونم داری دندونای بالایی رو در میاری آخه لب بالاییت رو خیلی بامزه میکشی داخل دهانت و یه قیافه ی با مزه و خوردنی پیدا میکنی     هفتم مرداد چهار ماه و نوزده روزگی ...
19 مرداد 1395

تولد آناهیتا

عزیز دلم هفتم مرداد تولد آناهیتا خونه ی عزیز معمولا تو اینجور جمع ها تو بیشتر بغل آناهیتا جونی اما اون شب تولد آناهیتا جون بود و بیشتر شب تو بغل دایی بهمن بودی حتی موقع شام خوردن هم نذاشت تو رو از بغلش بگیرم!   تولدت مبارک آناهیتا جون   هفتم مرداد چهار ماه و نوزده روزگی ...
19 مرداد 1395

موفقیت

مبارک بادت عزیزکم چند روزی بود که خودت رو به یه طرف جمع میکردی و سعی میکردی بچرخی و بالاخره موفق شدی این عکس رو همون لحظه که واسه اولین بار غلت زدی ازت گرفتم   ببین چه لبخند رضایتی رو لباته! گوارای وجودت طعم شیرین موفقیت من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند...   چهارشنبه ششم مرداد چهار ماه و هجده روزگی   ...
19 مرداد 1395